دشت بی امید
دشت بی امید
جمعه 11 بهمن 1392 ساعت 18:8 | بازدید : 332 | نویسنده : شورای نویسندگان | ( نظرات )

 

اینجا صحراههای سکوت و بیشه های اندوه ، سایه های هول و غارهای انزوا ، دیار نام و رنگ و سرزمین طلا و زر است . دل ، به منشور روزگار رنگین می شود و عقل به شراب تمنای تن ، قعر را عرش می انگارد .
اینجا کسی به یاد نام های قدسی و اصالت های بلند نیست ، اینجا همه در فکر ساختن برج و بارو و بر پاداشتن کاخ زندگی خویشند . ای حقیقت ، ای تعالی ! اینجا کسی به یاد تو نیست ، کسی در فکر ناز و تمنای تو نیست ، اگر هم می بینی گهگاهی نام تو را می برند ، از برای تو نیست ، از برای خود و دنیای خود است .
این دل که روزگاری مخزن نام تو بود اینک منبع و ماوای رنگ و زر است . اینجا کسی به یاد تو نیست ، یکی از پله قدرت بالا می رود و دیگری به بوی کبابی دل خوش می دارد ، یکی به اتومبیل میلیاردی اش خرسند است و آن دیگری به کتابخانه بزرگ منزلش مفتخر است . زنان به طلا و زیور ، چهره خندان می کنند و چون نصیبی نبرند ، عقده بر دل می بندند ، مردان هم به امید یک کام به تمنای تن ، روز را شب می کنند و تمام آرمانشان یک زندگی مفت و بی دردسر است . آری اینجا کسی به یاد تو نیست !
آنها كه درخلوت عظيم انزواشان و درجهان بي مرز استغناشان طبيعت را خانۀ پست و آلوده و محقري مي ديده اند و آن عشق بزرگ ، پرندۀ روحشان را عمري درابديت آن سوي اين جهان،به پرواز مي آورده است ، یا آنها كه هميشه افق هاي دور را در پيش نگاه خويش داشته اند و بر پشت اسبهاي مغرورشان دشتهاي پهناوري را كه نگاه درآن گم ميشود و كوهستان هاي بلند و پر صلابتي را كه كلاه از سر بيننده مي اندازد ، مي تاخته اند تا از شان و شرافت آدمی دفاع کنند و در اين راه به خاک و خون می غلتيده اند با آنها كه جولانگاهشان پشت ميز اداره يا رستورانِ چپل بالای شهر و منزلگاهشان يك خانۀ نقلي موزائيكي و شهرشان هيچ جز ديوار و ديوار ، و آنها که تمام آرزو و آرمانشان قد کشيدن قند عسل و کاکل زریشان و خنده ها و تاتی تاتی کردن بچه هايشان است ، و آنها كه شيشكي از گله يا آهوئي از صحرا را به زمين مي زنند و كباب مي كنند و پنجه درسينۀ يك گوسفند فرو مي برند و آنها که تمام نطق و سخنشان شده زندگی چاردیواری که همه اش قاشق است و چنگال و كلينكس و پيشدستي و گل كاغذي و ادا و اطوارهاي بيخرج و آنها که تمام هم ّ و غم ّ شان سِت شدن پرده و دراپۀ پنجره اتاقشان با فرش پرزدار منزلشان است با هم فرق بسيار دارند ! بهرحال اين دو ، دنيا را يك جور نمي بينند .
زندگي طولاني در اقیانوس ها و چشم در سیمای آبی دریاها ، چشمان مرا چنان به روشنی ، و گوش های مرا به چنان آرامشی خو داده است كه کوههای سنگدل و صخره های عبوس اين ديار، سراشیبی لغزان کوهستان های آن ، برقهاي تند صورتک های نازيبا ، و های و هوی و بوق و کرنای شهرها ، سخت آزارم مي دهد . هوا که روشن است سیمای زشت این دیار بی طاقتم می کند طوریکه چشم فرو می بندم تا چیزی نبینم ، اما همه جا را تاریک و سیاه می بینم . چون هوا تاریک می شود حباب هایی شیشه ای روشن می شوند ، لامپ هایی که همه جا را روشن می کنند اما من با همه این ماه ها و ستارگان ِ مجعول و کواکب کوچک و مرعوب بیگانه ام ! به بالای سرم ، به آنجا که آسمان همانجاست خیره می شوم و شمایل ماه و ستارگان سرزمین مادری ام را از فرسنگ ها فاصله می بینم . از دور هم زیبا و با شکوهند ولی من حتی اگر صدها نردبان بلند را هم به هم ببندم باز به آنها نمی رسم . ناگزیر چشمم را با شوق و هراس مي گشايم و به اين منظرۀ شگفت درسينۀ آسمان خيره ميشوم اما ،تحمل آن باز برايم دشوار مي گردد .تماشاي غريبي است . نمي توانم ببينم ؛ نميتوانم نبينم . دلم ازديدار اين نمايش بزرگ لبريز شوق مي شود اما روحم دربرابر اين همه نا آرامي و انفجار و عصيان هاي پياپي و سردرگم آزرده است .
آنجا که بودم با روح آبی دریا در می آمیختم و او بی تابی ها و پیچ و تاب ها و فغان های مرا به آغوش خویش آرام می کرد و با زمزمه های دلکشش ،از خیال های آبی و آرزوهای سبز می گفت.
ولی اینجا ، این دیار سرد و بی مونس جزسياهي ، ديگر هيچ نمي بينم .
اینجا بس سرد و تاریک است ، چنان که من ديگر از روز نمي گویم ؛ ديگر در ستايش خورشيد قصيده نمي سازم ، در عشق روشنائي ، غزل نمي سرایم .شب است و من ديگر ترانه نمي خوانم ؛ ديگر ، حتي آواي غمگينم را ، درحسرت روز ، زير لب زمزمه نمي کنم . در انتظار بی ثمر ، نگاهها شکست و امیدها خزان شد . باید از این معبد "خود"ها و شکوه "من" ها رفت و سر به دشت بي اميد نهاد .
فرهاد  حسن سلطانپور
مراغه ، عصر یازدهم بهمن 92
(با اقتباس از مرحوم شریعتی)
 
 
 
 
 


موضوعات مرتبط: مقالات , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مطالب مرتبط با این پست










می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
معصومه در تاریخ : 1392/11/12/6 - - گفته است :
سلام.واقعیتی که وجودداره.ولی انسانهایی هستن که آلوده این ظواهرنشده اندوهنوزعاشق حقیقتند.به یادداستانی ازجبران خلیل افتادم که شمادادین روزی زیبایی وزشتی درکناردریا به هم می رسندلباسهایشان رادرمی آورندوبرای شنابه دریامی روندموقع برگشتن زشتی زودترآمده لباس زیبایی رادزدیده برتن میکند.ازآن روزمردمان زشتی رازیبایی میبینندجزعده کمی که عاشق حقیقتند. دلم برای حقیقت تنگ شده


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 59
:: کل نظرات : 8

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 4
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 4
:: بازدید ماه : 183
:: بازدید سال : 382
:: بازدید کلی : 88796